بنام خدا یه دختری بود که عزیز دردانه خانوادش بود . توی دبیرستان دوستان زیادی داشت . خوب درس می خوند و بسیار مورد توجه معلماش بود . شعر هم می گفت . توی یکی دو مرحله از المپیاد های ادبی هم شرکت کرد .دورو برش حسابی شلوغ بود اما خودش خیلی احساس تنهایی می کرد.اینهاهمه کافی نبود .هیچکس مخاطب عواطف نابش نبود. از بین اینهمه آدم کسی رو پیدا نمی کرد که شایستگی درک احساسات واقعی اونو داشته باشه . البته اون خودخواه و خود بزرگ بین نبود ؛خیلی هم فروتن بود وبرای دیگران و احساساتشون احترام زیادی قایل بود اما انگار گمشده ای داشت ؛ یک نیمه گمشده که باید پیدا می شد و خلا روح اونو پر می کرد ؛ اونو ارضا می کرد . او توی این سالها خیلی قوی بود . با تنهایی خودش مبارزه می کرد . نمی گذاشت تنهایی روزهای زندگیشو به بیهودگی از بین ببره. آدم موفقی بود و خوشبخت . البته از نظر دیگران چون خوشبختی یه احساس درونیه که او هرگز توی اون روزا بهش نرسیده بود .زندگی در جریان بود اما برای او هیچ چیز تغییر نمی کرد .برای او زمان ثابت بود و لحظه ها مرده بودند . خوشی های زندگی خیلی خوشحالش نمی کرد و تمام غمهایی که بود در مقابل غم بی کسی او هیچ بود . هر چه می گشت پیدا نمی کرد .توی چشم همه آدمها دنبال برق نگاه گمشده اش بود . همه را محک می زد . گاهی وقتها به تشخیص خودش شک می کرد و پیش خودش می گفت مگه میشه توی اینهمه خدا مخاطب منو نیافریده باشه ؟ یا شاید اون از پایه فکر اشتباهی بود ؛چه مخاطبی ! چه کشکی ! این همه شورو شوقی که توی وجودش می جوشید با چه کسی قسمت می کرد ؟ این باعث افسردگیش شد خیلی خسته و دلمرده شده بود . دیگه هیچ رمقی برای مقاومت نداشت . تنهایی اونو از پا درآورده بود . از زندگی افتاد. دانشگاه رفتنم براش هیچ لذتی نداشت . دیگه نمی تونست خوب درس بخونه. به دوستاش کمتر سر می زد . محبت اطرافیان براش کافی نبود . کسیو که تو زندگی کم داشت پیدا نکرده بود. و همه می دونیم که گذر بی رحمانه صفت مشترک همه زندگی هاست . خون توی رگهاش رسوب کرده بود . وحالا فقط دست عشق بود که می تونست اونو زنده کنه.نفس می کشید ؛ اما آیا زندگی کردن همین بود ؟ تا اینکه یکروز یک لبخند مهربان که ضمیمه یک نگاه براق توی یک صورت دوست داشتنی بود قلب اونو فشرد .آنقدر که خون دوباره با حرارت و شدت توی رگهاش به جریان افتاد . این دیدار بزرگترین شادی زندگیش شد چون اون چشما چشمای مخاطبش بود . مخاطب درسهای اوپانیشادیش. از خدا خواست اما خدا نخواست ....
آقا جان شما قصه عاشقیت خودتون رو بنویسین ... به کار دخترا چی کار دارین؟