...

...

عمر گران می گذرد

چندین سال پیش در چنین روز و همچین ساعتایی یه بچه به دنیا اومد که شاید خودشم نمی خواست به دنیا بیاد. اسمش و رسمش مهم نیست و مهم نیست که از چه خانواده ای و از چه طایفه ای بوده چون اونا هم آدمایی معمولی بودن مثل همه آدما. مهم اینه که بعد از این همه سال نشسته اینجا جلوی کامپیوتر و برای خودش گذشته رو مرور می کنه :سالهای خوب، سالهای بد. خاطرات خوب ، خاطرات بد. آدمای خوب آدمای بد. پدرش، مادرش، خانوادش، دوستاش، معلماش و خلاصه همه آدمایی رو که تو این سالها شناخته و باهاشون زندگی کرده. اونایی که بهش خوبی کردن، اونایی که بهشون بدی کرده. موفقیتاش و شکستاش غرور هاش و تحقیراش همه و همه دارن مثه فیلمای شهر فرنگ از جلوی چشمش رژه می رن و اون داره فکر می کنه که چه جوری می شه ضعفهاشو بپوشونه٬ چه جوری اونایی رو که ازش دلخورن دلشونو بدست بیاره٬ چه جوری فکرای بزرگی که تو سرشه پیاده کنه، چه جوری می شه سال دیگه روز تولدش اینقد دلش نگیره و غمگین نشه، چی کار کنه که اونایی رو که دوس داره دوسش داشته باشن، چیکار کنه که بتونه همه مردم  و زندگی رو دوس داشته باشه. شاید باید تغییر کرد، شاید باید توقعات رو کم کرد، شاید اون چیزایی که می خوای نکاشتی که بخوای دروشون کنی، شاید هنوز وقتش نشده، شاید شاید شاید ... عمر چه زود می گذره و این شاید ها هم مسکن نیست. باید رفت.
 
   تولدم مبارک 

سراب



"در این دنیای پست پر از فقر و مسکنت، برای نخستین بار گمان کردم که در زندگی من یک شعاع آفتاب درخشید٬ اما افسوس٬ این شعاع آفتاب نبود٬بلکه فقط یک پرتو گذرنده٬یک ستاره پرنده بود که به صورت یک زن یا فرشته به من تجلی کرد و در روشنایی آن یک لحظه٬ فقط یک ثانیه همه ی بد بختی های زندگی خودم را دیدم و به عظمت و شکوه آن پی بردم و بعد این پرتو در گرداب تاریکی که باید ناپدید بشود٬ دوباره ناپدید شد. نه٬نتوانستم این پرتو گذرنده را برای خودم نگه دارم."

تکه ای از کتاب بوف کور صادق هدایت

خشم و خجالت

 

هر چه با خشم شروع شود با خجالت تمام می شود.
                                                                                                      "بنجامین فرانکلین"

          ولی من کمتر از عصبانیت های خودم خجالت می کشم،نمی دونم چرا ؟!