...

...

یک خاطره تلخ


  

سعدی به روزگاران مهری نشسته در دل
بیرون  نمی توان  کرد  الا  به روزگاران
یه روز آروم پاییزی مثل امروز بود . یه روز  مونده بود  به ماه رمضون و من روزه بودم .وقتی دم غروب اومدم خونه دیدم  غذا ی آماده شده  روی  گازه  ولی هیچکس خونه نیست ،  گفتم شاید رفتن مهمونی و غذا رو برای من آماده کردن  ولی  چند لحظه بعد تلفن زنگ زد :
-بابات چطوره
-من تازه رسیدم . چطور؟
-گفتن حالش بد شده بردنش بیمارستان .
راه افتادم به سمت بیمارستان . توی راه آروم آروم بودم ولی نمی دونم چرا یاد یکی از حکایتهایی که اون برامون تعریف کرده بود افتادم  (یک بار جستی ملخک ،دو بار جستی ملخک ،عاقبت به دستی ملخک ) گفتم خدا کنه مثل اون حکایت اینبار هم بخیر بگذره  . تو راه همش با یه تسبیح خوب و بد می کردم و امیدوار بودم . بالاخره راه تموم شد . رسیدم جلوی در بیمارستان .مادر و خواهرام با دوتا از داییام اونجا بودن . خواهر کوچیکم تا منو دید اومد طرفم و گفت :  بابا تموم کرد وشروع کرد به گریه کردن . من بقلش کردم و گفتم و آروم باش هیچی نگو ،هیچی . مادرم حالش بد بود . اهل فامیل یکی یکی می رسیدن و همه در اوج ناراحتی افسوس  می خوردن،  یه ناراحتی واقعی نه تصنعی .اخه همشون یکی از بهترین دوستا شون از دست داده بودن یکی از تکیه گاهاشونو که شاید تا همین چند دقیقه پیش که زنده بود قدرشو  ندونسته بودن .
 اون عادت نداشت دل کسی رو بشکنه . هر کسی رو با عنوان خاص خودش صدا می کرد که احساس منحصر بفرد بودن به اون فرد می داد  به یکی می گفت خانوم خانوما ؛به یکی می گفت پسک بابا ؛ به یکی می گفت قیزیلیم و خلاصه هر کسی یه اسمی .
اما حالا دیگه اون نیست. زندگی می گذره ولی بدون اون لطفی نداره .حاضرم تموم زندگیم رو بدم و فقط چند روزی با اون باشم ولی حیف و صد حیف که امکان نداره .
خیلی بده که که کسی رو از دست بدی که تمام خاطرات خوبت و همه تصوراتت برای روز های خوش آینده با اون و برای اون بوده .
افسوس می خورم که چرا وقت بیشتری رو با اون نگذروندم ، چرا زندگی منو غافل کرد ، چرا شب قبلش باهاش نرفتم بیرون  و چرا از خواب بلند نشدم باهم شام بخوریم و هزار تا آه و افسوس دیگه که هیچ فایده ای نداره .
نمی دونم گفتن این حرفا اینجا درست بود  یا نه ولی احساس می کنم سبک تر شدم .شاید بخاطر اشکهاییه که موقع یاد آوری و نوشتن این خاطرات ناخوداگاه سرازیر شدن ولی امیدوارم که پشیمون نشم .
 یکی از آرزوهام اینه که مثل اون باشم .

z

نظرات 23 + ارسال نظر
الهام چهارشنبه 19 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 12:27 ق.ظ http://elham85.blogsky.com

تسلیت می گم میدونم که غم نبود ژدر رو هیچی نمی تونه جبران کنه

عزیز دوردونه چهارشنبه 19 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 05:42 ق.ظ http://azizdordouneh.blogsky.com/

تسلیت میگم راستی اگه دلو دماغشو داشتی یک سری به ما هم بزن. فعلا

رضا کنکوری چهارشنبه 19 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 11:46 ق.ظ

قدر چمن را بلبل افسرده می داند غم مرگ برادر را برادر مرده می داند

ام - دالتون چهارشنبه 19 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 12:46 ب.ظ http://xyz3.blogsky.com



z دالتون عزیز واقعا نمیدونم چی بگم
نوشتت رو بارها خوندم .
شاید یه تلنگری به من و امثال من باشه که
قدر داشته هامونو بدو نیم
واقعا متاسفم
و از این یاد آوریت ممنون
و.......


پریسا چهارشنبه 19 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 12:48 ب.ظ



واقعا متاسفم
واقعا
و بدون حتما جاش بهتر از الانه


روبی پیره( ایکس دالتون ) چهارشنبه 19 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 02:21 ب.ظ http://roobipire.blogspot.com

اشک تو چشام جمع شده. نه اینکه برا خودم شبیه سازی کرده باشم . فقط به خاطر اینکه فکر میکنم به قول خودت فقط بابا نبوده. یه مرد بوده با محبت های خاص یه پهلون. خدا اونو رحمت کنه و مال ماها رو هم نگه داره.

زهرا چهارشنبه 19 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 04:21 ب.ظ http://zahra-hb.com

جالبه که هر وقت من میام زد مطلب نوشته :)
تله پاتی رو میبینین؟:):)

زهرا چهارشنبه 19 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 04:21 ب.ظ http://zahra-hb.com

راستی زد اسمش زهرا نیست ؟:)

تربچه نقلی چهارشنبه 19 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 05:43 ب.ظ

پدرم وقتی مرد آسمان آبی بود ؛مادرم بی خبر از خواب پرید ؛خواهرم زیبا شد؛پدرم وقتی مرد پاسبانها همه شاعر بودند ؛مرد بقال از من پرسید چند من خربزه می خواهی؟ من از او
پرسیدم دل خوش سیری چند؟

یه کوچولو چهارشنبه 19 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 10:11 ب.ظ

تلنگر عظیمی بود.اولین بار بود که نزدیکی مرگ رو احساس می کردم.شاید جمله تکراری باشه ولی راستش فکر میکنم همون ۱۸ اذر ساعت ۴ و نیم بود که بزرگ شدم.

ری را چهارشنبه 19 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 10:47 ب.ظ

دلم می خواست دست مرگ را از دامن امید ما کوتاه می کردند! در این دنیای بی آغازوبی پایان در این صحرا که جز گردوغبار از ما نمی ماند خدا زین تلخکامی های بی هنگام بس می کرد!نمی گویم به هر کس بخت و عمر جاودان می داد نمی گویم به هر کس عیش و نوش رایگان می داد
همین ده روز هستی را امان می داد!

بهار چهارشنبه 19 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 11:02 ب.ظ http://khaatoon.blogsky.com

واقعآ متاسفم.غمگین شدم.

اناهیتا پنج‌شنبه 20 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 09:41 ق.ظ

متاسفم....

صبا پنج‌شنبه 20 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 01:00 ب.ظ http://8thday.blogspot.com

بدون اغراق میگم خیلی ناراحت شدم حس فروریختن وحشتناکی بهم دست داد.

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 20 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 01:01 ب.ظ http://nana.blogsky.com

ظ عزیزم همه ی گوشه های زندگی پر از ناراحتیه پر از خاطراته ولی غصه نخور البته میدونم نمیشه که یاد خاطرات خوبت نیوفتی
:x

زهرا پنج‌شنبه 20 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 04:09 ب.ظ http://irannet.blogsky.com

سلام.متاسفم اولین باری که میام همچین چیزی رو بخونم.کاش ما می تونستیم از بودن با عزیزامون بیشترین استفاده رو ببریم.قدر تمام لحظه ها رو بدونیم.موفق باشید.

زهرا پنج‌شنبه 20 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 04:10 ب.ظ http://irannet.blogsky.com

سلام.متاسفم اولین باری که میام همچین چیزی رو بخونم.کاش ما می تونستیم از بودن با عزیزامون بیشترین استفاده رو ببریم.قدر تمام لحظه ها رو بدونیم.موفق باشید.

نگار پنج‌شنبه 20 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 07:46 ب.ظ http://feelgoosh.persianblog.com

سلام خوبی؟
هیچ وقت تا یه کسی باهامونه قدرش نمی دونیم

موفق باشی

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 20 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 08:07 ب.ظ

وای دالتون جمعه 21 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 12:15 ب.ظ http://xyz3.blogsky.com

مرگ و رفتن از این دنیا به دنیای دیگه برای همه هست و کاریش نمیشه کرد .اما یک کار خیلی مهم میشه کرد و اون اینه که مثل اون مرحوم با اطرافیان و مردم اونقدر خوب باشیم که اگر یک روز نبودیم اونهایی که موندن کلی افسوس بخورن و دلشون بگیره . همیشه ازمون به خوبی یاد کنن .عاقبت به خیری هم یعنی همین برادر...

اناهیتا جمعه 21 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 01:09 ب.ظ

متشکرم وای دالتون عزیز

پریسا شنبه 22 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 05:56 ب.ظ

حالا که یه خاطره نوشتی منم میخوام یه خاطره تعریف کنم چهارشنبه ۱۹ شهریورماه بود ما تو قرارگاه بودیم من نمیدونستم که فردا روز مهمی در پیش دارم بیخبر از همه جا .هوا فوق العاده عالی بود . قرار گاه در یک روستا در شمال واقع شده بود .عصری برای پیاده روی به اتفاق دوستان رفتیم بیرون تا با محیط منطقه آشنا بشیم .همینجور که داشتیم قدم میزدیم ، آقای ع.ع گفت :آه هوای اینجا چقدر شبیه هوای اروپاست . بعد به یه کنده درخت برخورد کردیم که وسط راهمون در طول جاده افتاده بود . هممون رفتیم بالای کنده درخت که یک نفر از ما عکس بگیره . البته چون هوا تاریک بود اون عکس هیچوقت ظاهر نشد اما خاطره ی اون عکس همیشه تو ذهن منه . بعد همه روی کنده ی درخت نشستیم و آقای ع.ع یه شعر خوند که من تا حالا اون رو نشنیده بودم و آنقدر قشنگ بود که همه فکر کردند اون ترانه در وصف حال اوناست.
................در یک کجاوه دختری .........................
تو راه برگشت بودیم که یک ماشین عروس با رقص و آواز داشت از اون پایین رد میشد . آخه درسته که اونجا روستا بود ولی آدمهای پولدار اونجا ویلاهای آنچنانی ساخته بودند خلاصه رسیدیم قرارگاه . من مسئول تهیه ی شام بودم . جاتون خالی شام خیلی عالی خوردیم . و بعدش چایی . و بعدش انتظار برای فردا .
تو فاصله شام تا خوابیدن، خیلی مردد بودم و میخواستم بهت زنگ بزنم اما......

سیبگل جمعه 28 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 04:49 ب.ظ http://sibgol.persianblog.com

سلام .نمی دونم چی بگم .. اصولا باید مثل بقیه تسلیت بگم و بگو که ایشالله غم آخرتون باشه . یا خدا صبر بده و از این حرفا ...
ولی می تونم درک کنم که هیچ کدوم از این حرفا اون چیزی نیست که شخصی در موقعیت شما می خواد بشنوه . حتما هر لحظه در حال تلاشین تا صدای اون عزیزتون رو تو ذهنتون تداعی کنید و ای کاش گفتن هایی که همه اجرا نشدنی هستش...
ببخشید فکر می کنم زیاد چرت و پرت نوشتم ولی....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد