از همه کسایی که با جمله های قشنگشون در مورد مطلب قبلی نظر دادن ممنونم .
دیشب رفته بودیم سینما فیلم "شبهای روشن" ،یه فیلم پر از جمله های قشنگ و یه فضای نسبتا تاریک ، که البته من از دیدنش پشیمون نشدم .
دیشب یه کتابم هدیه گرفتم که جایزه تعریف کردن از یه دوست و اعتراف به شکست بود و عنوانش رو برای تیتر امروز انتخاب کردم و شعرش هم اینه :
همه چیز گاه اگر کمی تیره می نماید ...
باز روشن می شود زود
تنها فراموش نکن این حقیقتی است:
بارانی باید ، تا که رنگین کمانی برآید
و لیمو هایی ترش تا که شربتی گوارا فراهم شود
و گاه روز هایی در زحمت
تا که از ما ، انسانهای تواناتر بسازد .
خورشید دوباره خواهد درخشید ، زود
خواهی دید.
این شعر از کولین مک کارتی بود که نوشتنش بعد از مطلب قبلی به نظرم مناسب اومد . بعضی وقتا مطالب خودشون جور می شن .
z
سعدی به روزگاران مهری نشسته در دل
بیرون نمی توان کرد الا به روزگاران
یه روز آروم پاییزی مثل امروز بود . یه روز مونده بود به ماه رمضون و من روزه بودم .وقتی دم غروب اومدم خونه دیدم غذا ی آماده شده روی گازه ولی هیچکس خونه نیست ، گفتم شاید رفتن مهمونی و غذا رو برای من آماده کردن ولی چند لحظه بعد تلفن زنگ زد :
-بابات چطوره
-من تازه رسیدم . چطور؟
-گفتن حالش بد شده بردنش بیمارستان .
راه افتادم به سمت بیمارستان . توی راه آروم آروم بودم ولی نمی دونم چرا یاد یکی از حکایتهایی که اون برامون تعریف کرده بود افتادم (یک بار جستی ملخک ،دو بار جستی ملخک ،عاقبت به دستی ملخک ) گفتم خدا کنه مثل اون حکایت اینبار هم بخیر بگذره . تو راه همش با یه تسبیح خوب و بد می کردم و امیدوار بودم . بالاخره راه تموم شد . رسیدم جلوی در بیمارستان .مادر و خواهرام با دوتا از داییام اونجا بودن . خواهر کوچیکم تا منو دید اومد طرفم و گفت : بابا تموم کرد وشروع کرد به گریه کردن . من بقلش کردم و گفتم و آروم باش هیچی نگو ،هیچی . مادرم حالش بد بود . اهل فامیل یکی یکی می رسیدن و همه در اوج ناراحتی افسوس می خوردن، یه ناراحتی واقعی نه تصنعی .اخه همشون یکی از بهترین دوستا شون از دست داده بودن یکی از تکیه گاهاشونو که شاید تا همین چند دقیقه پیش که زنده بود قدرشو ندونسته بودن .
اون عادت نداشت دل کسی رو بشکنه . هر کسی رو با عنوان خاص خودش صدا می کرد که احساس منحصر بفرد بودن به اون فرد می داد به یکی می گفت خانوم خانوما ؛به یکی می گفت پسک بابا ؛ به یکی می گفت قیزیلیم و خلاصه هر کسی یه اسمی .
اما حالا دیگه اون نیست. زندگی می گذره ولی بدون اون لطفی نداره .حاضرم تموم زندگیم رو بدم و فقط چند روزی با اون باشم ولی حیف و صد حیف که امکان نداره .
خیلی بده که که کسی رو از دست بدی که تمام خاطرات خوبت و همه تصوراتت برای روز های خوش آینده با اون و برای اون بوده .
افسوس می خورم که چرا وقت بیشتری رو با اون نگذروندم ، چرا زندگی منو غافل کرد ، چرا شب قبلش باهاش نرفتم بیرون و چرا از خواب بلند نشدم باهم شام بخوریم و هزار تا آه و افسوس دیگه که هیچ فایده ای نداره .
نمی دونم گفتن این حرفا اینجا درست بود یا نه ولی احساس می کنم سبک تر شدم .شاید بخاطر اشکهاییه که موقع یاد آوری و نوشتن این خاطرات ناخوداگاه سرازیر شدن ولی امیدوارم که پشیمون نشم .
یکی از آرزوهام اینه که مثل اون باشم .
z